Monday, July 24, 2017

قتل‌عام ۶۷ ـ زندانی در قفس ـ شماره ۱۰

حبس در قفس پاسخ ایدئولوژیک خمینی به موضوع زنان

به گواه زندانیان از بند رسته، شکنجه و تحقیر و تلاش برای به ندامت کشاندن زندانیان در مورد زنان زندانی به مراتب بیشتر بود و با طراحی و برنامه‌ریزی جدی‌تری توسط شخص لاجوردی و رحمانی دنبال می‌شد.

آنان به علت کینه تاریخی و ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمی‌کردن. مطلقاً در ذهنشان موضوعی به نام استقلال و هویت زنان جایی نداشت. به همین علت زنان محکومی که قرار بود بعد از پایان مراحل بازجویی در اوین یا برخی شهرستانها، در محیطی امن دوران محکومیتشان را بگذرانند در همان ساعت اول ورود به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چند صد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی می‌کردند و حاج داود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان می‌افتادند تا بفهمند قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست... 

هیچ رحمی و «تبعیض» ی هم در کار نبود؛ دخترک ۵ساله یا مادر 60ساله باید در این تونل سیاه می‌شد. در همین نگرش ضدزن بود که واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران معصوم مجاهد ساختند و جنایتها کردند.

در کتاب «بهای انسان بودن» تجربه اعظم حیدری در قفس را مرور می‌کنیم. 

در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. به‌طور مطلق اجازه حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی می‌خواستیم، باید دستمان را بالا می‌بردیم و آن‌قدر بالا نگه‌می‌داشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او می‌آمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی می‌آورد و می‌گفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند می‌شد، با مشت و لگد به جانت می‌افتادند و گزارش می‌دادند که این منافق می‌خواهد این‌طوری به کناردستیش خبر بدهد که من این‌جا هستم. آن‌وقت سر‌و‌کله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا می‌شد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی می‌بارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که به‌قول خودشان حال آدم را جا می‌آوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند!
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان می‌زدند. معنی‌اش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمی‌دادند و رد می‌شدند و من تنها از رفت‌و‌آمدها و سر‌و‌صدای ظروف می‌فهمیدم که غذا توزیع می‌کنند... 

در اثر بی‌غذایی و گرسنگی، در روزهای آخر آن‌قدر ضعیف شده بودم که وقتی می‌آمدند مرا برای نماز ببرند و چادرم را می‌گرفتند که بلند شوم نمی‌توانستم از جایم بلند شوم و دست و پایم به‌دلیل نشستن طولانی و بی‌غذایی، خشک شده بود و رمق نداشت. نمی‌توانستم روی پایم بلند شوم. به‌زور بلندم می‌کردند. وقتی می‌ایستادم با صورت به زمین می‌افتادم. آن وقت خا‌ئنان و پاسدارها قهقهه می‌زدند و می‌گفتند قهرمان درهم  می‌شکند! 
حاجی    داوود دژخیم هم می‌گفت آن‌قدر این‌جا نگهت می‌دارم تا بمیری! آرزوی آزاد شدن به اسم مجاهد شکنجه شده را به دلت می‌گذارم. نمی‌گذارم قهرمان بشوی... http://bit.ly/2usLHut

No comments:

Post a Comment